امشب به غصه دل من گوش میکنی

فردا مرا چو قصه فراموش میکنی

 

از بچگی همش تو گوشمون علی علی میگفتن. تصویر ذهنی من و شاید خیلیهای دیگه از علی (ع) یه آدم گردن کلفت بود که یا در خیبر رو میکند و یا با شمشیر کسی رو نصف میکرد. ولی هیچوقت کسی پیدا نشد که بگه علی (ع) دریای علم بود. دریایی از دانش که وقتی آروم بود میشد توی اقیانوس معرفتش شناور شد و وقتی اوج میگرفت مثل یه سونامی دنیا رو زیر آب میبرد. باز مثل شبای پیش رفتم سراغ نهج البلاغه. خواستم بیشتر با روحیاتش آشنا بشم. خواستم بدونم مردی که لشکری از ترسش فرار میکردن چرا سالها با چاه درد دل میکرد؟ و این شد سر آغازی واسه دیدن یکی دیگه از پیش بینیهاش. شما هم بخونید. شاید با من هم نظر بودید و لذت بردید.

 

.........بخاطر واژگون شدن کارهایتان و از هم گسیختن پیوندهایتان و حکومت حاکمان پست و بی همتتان در انتظار باشید پیشامدهایی که خواهد شد،از به هم ریختن امورتان و قطع پیوندتان و روی کار آمدن کهترانتان.

این وقایع تلخ وقتی دامن شما را میگیرد که بر مومن شمشیر کشیدن بسی آسانتر از یافتن یک درهم پول حلال است. این وقایع هنگامی رخ میدهد که پاداش گیرنده از نیکی کننده و بخشنده بسی بیشتر است. این صحنه ها لحظه ای پدید میاید که مزد و پاداش گیرنده بر احسانگر فزونی دارد.

این حادثه های غمبار زمانی به وقوع میپیوندد که نیاشامیده مست میشوید و این مستی شما از نعمت و خوشگذرانی شماست. بدون آنکه به دروغ قسم خوردن ناگزیرتان کنند، به این روش ناپسند خویش را آلوده میکنید و بدون اینکه در تنگنای اضطرار اسیر گردید بهتان میزنید. این حوادث لحظه ای روی خواهد داد که بلا و سختی شما را بگزد همانطور که پالان، کوهان شتر را میگزد و چه دراز است این رنج و چه دور است این آرزو و امیدواری که از آن رهایی یابید.

 

نهج البلاغه+ترجمه سید نبی الدین اولیایی+صفحه 608

 

دیرگاهیست در این تنهایی ،رنگ خاموشی در طرح لب است

بانگی از دور مرا میخواند ،لیک پاهایم در قیر شب است

 

رخنه ای نیست در این تاریکی ،در و دیوار به هم پیوسته

سایه ای لغزد اگر روی زمین ،نقش وهمیست ز بندی رسته

 

نفس آدمها سر به سر افسرده است

روزگاریست در این گوشهء پژمرده هوا ،هر نشاطی مرده است

 

دست جادویی شب در به روی من و غم میبندد

میکنم هر چه تلاش ،او به من میخندد

 

نقشهایی که کشیدم در روز ،شب ز راه آمد و با دود اندود

طرحهایی که فکندم در شب ،روز پیدا شد و با پنبه زدود

 

دیرگاهیست که چون من همه را ،رنگ خاموشی در طرح لب است

جنبشی نیست در این خاموشی ،دستها ،پاها در قیر شب است

 

سهراب سپهری

قاصدک. مهدی اخوان ثالث

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردي ؟
از كجا وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي ، اما ،‌گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي

انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز دياري باري
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند

قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد
كه دروغي تو ، دروغ
كه فريبي تو. ، فريب

قاصدك
هان،
ولي ... آخر ... اي واي
راستي آيا رفتي با باد ؟
با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي

راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟
در اجاقي طمع شعله نمي بندم خردك شرري هست هنوز ؟

قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند

به یاد استاد قیصر امین پور

 

روز مبادا!

 

وقتي تو نيستي

نه هست هاي ما  چونانکه بايدند  نه بايد ها ...

مثل هميشه آخر حرفم  و حرف آخرم رابا بغض مي خورم

عمري است  لبخندهاي لاغر خود را در دل ذخيره مي کنم :

باشد براي روز مبادا !

اما  در صفحه هاي تقويم  روزي به نام روز مبادا نيست

آن روز هر چه باشد روزي شبيه ديروز روزي شبيه فردا

روزي درست مثل همين روزهاي ماست

 اما کسي چه مي داند ؟ شايد  امروز نيز روز مبادا باشد!

وقتي تو نيستي نه هست هاي ما  چونانکه بايدند نه بايد ها ...

هر روز بي تو  روز مباداست !

 

 

فرازی از نهج البلاغه 2

 

این مردم را روزگاری در پیش است که در آن روزگار از قرآن جز نشانه ای و از اسلام جز نامی باقی نماند. مساجدشان در آن روزگار از حیث ساختمان آباد و از جهت هدایت و رستگاری خراب است. ساکنان و آباد کنندگان آن مساجد بدترین مردم روی زمین اند. زیرا فتنه ها از آنان پدیدار گردند و گناهان در آنها جای و ماوا گیرند. در آن فتنه هر که از آن کناره گیرد به سوی آتش بازآرند. پروردگار میفرماید : به حق خودم سوگند یاد کردم که فتنه بر آن مردم برانگیزم به طوری که بردبار خردمند در آن سرگردان ماند. و به تحقیق خدا آنچه را که فرموده به جا میاورد و ما از خدا خواهانیم که از لغزشها و غفلتهای ما درگذرد

 

نهج البلاغه_ترجمه سید نبی الدین اولیایی_صفحه788

زمستان

دلم میسوزه. هر چند زمستون درست و حسابی چترشو باز نکرده ولی انگار دل همه ما مردم زمستونیه .به یاد پیر خرابات، اخوان ثالث این شعر نابشو انتخاب کردم. شما هم بخونید و لذت ببرید

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت ،سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند ،كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كس يازي
 
به اكراه آورد دست از بغل بيرون ،كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
 
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
 
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين

هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی..........
دمت گرم و سرت خوش باد ،سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
 
منم ، دشنام پست آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
 
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم ،حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

مهدی اخوان ثالث

طاعون

 

شب مثال طاعون بر سر شهر خزید

همه در خواب شدند

خواب خرگوشی این آدمها، دل من را به کجاها که نبرد ؟؟!!!

من دلم میسوزد که چرا انسانم ؟

خوش به حال گنجشک، خوش به حال قمری

خوش به حال دل بیدرد کسی، که در این بیغوله، دل به بازی داده است

آتش نفرت من، به گریبان تو ای مرگ عزیز

که سراغ من دلخسته نمیایی و باز

من دلم میسوزد، که چرا این سانم ؟

که چرا انسانم ؟

 

بهمن 88 کرج

تا به کی پر حسرت ،از درون پیله ،به درختان بلند بیرون بیهدف خیره شوم؟

 

من دلم میخواهد که به پروانه شدن ،به پریدن ،پرواز ، به رهایی برسم

 

من به غوغای قناری در باغ ، به هوس مینگرم

 

و خودم میدانم که عبث مینگرم

امید آمدنت را به گور خواهم برد

نگو که زنده بمان ،چراغ من افسرد

هجوم این شب سنگین به پشت ساقه من 

 شکست طاقت دل ،قرار بر هم خورد

به طاقتی که ندارم قسم که ویرانست 

 تمام شهر و دیاری که از نفس آزرد

سکوت آنهمه غوغا گواه خوبی بود

 که باورت بشود عشق و عاشقی هم مرد

به روی سنگ مزارم بگو که بنویسند

امید آمدنت را به گور خواهم برد

((در دل با او))

 

میخواهم ساده باشم،میخواهم ساده بنویسم. از کلمات ثقیل گریزانم. از هیاهو، از سوسو. ملایمت میخواهم و آرامش را جستجو میکنم.

سالهاست که عادت کرده ام به غیبت تو. میدانم اگر روزی با چراغ هم به خانه بیایی، تصویری حتی مبهم از تو در ذهن من نیست.

تمام تصاویر من با نامه هایی که برایت فرستادم و نخواندی به سمت تو خزید. شاید به همین دلیل ساده بود که همیشه کفه ترازو به سمت تو سنگین بود.

هیشه غروبها که در ایوان خانه منتظر دق الباب دستی هرچند نا آشنا بودم، یک موج ترانهء کوچک خلوت من را خیس میکرد.

حالا چطور با دریایی از ترانه های کوچکم، بندری خیلی دور از اینجا را بخاطر بیاورم؟

نگو که لبخند تو سوسوی همان ستاره ایست که در کودکی دیده ام.

با من از زایش دوباره بگو. آن من ساده، سالهاست که با خاموشی آن ستارهء لرزان فراموش شده است.

با من از بهار بگو. از زمستان سرخورده ام. نشانی بهار کجاست؟

 

دیماه 88 . کرج

در تمام ذهن من هنجار بود

 

طرح من قابی تهی بر بستر دیوار بود

 

دست من در جستجوی دوستی،جستجوها کرد و در پایان راه

 

در جواب اینهمه دلدادگی،شوق من بیهوده پرپر میزد و

 

حرف تو – بی پرده میگویم – سراسر خار بود

 

این گناه از غیر نیست،عشق من سربار بود