خدایا پر از کینه شد سینه ام،چو شب رنگ درد و دریغا گرفت دل پاکروتر ز آیینه ام

دلم دیگرآن شعله پاک نیست،همه خشم و خونست و درد و دریغ. سرایی در این شهرک آباد نیست

خدایا زمین سرد و بی نور شد،بی آزرم شد،عشق از او دور شد،کهن گور شد مسخ شد کور شد

مگر پشت این پردهء آبگون تو ننشسته ای بر سریر سپهر؟ بدست اندرت رشتهء چند و چون

شبی جبه دیگر کن و پوستین، فرود آی از آن بارگاه بلند ،رها کردهء خویشتن را ببین

زمین دیگر آن کودک پاک نیست،پر آلودگیهاست دامان وی،که خاکش به سر گر چه جز خاک نیست

گزارشگران تو گویا دگر زبانشان فسرده است یا روز و شب،دروغ و دروغ اورندت خبر

کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست،در این کهنه محراب تاریک بس،فریبنده هست و پرستنده نیست

علی رفت،زرتشت فرمند خفت،شبان تو گم گشت و بودای پاک رخ اندر شب نی روانا نهفت

نماندست جز من کسی در زمین،دگر ناکسانند و نامردمان ،بلند آستان و پلید آستین

همه باغها پیر و پزمرده اند،همه راهها مانده بی رهگذر،همه شمع و قندیلها مرده اند

تو گر مرده ای جانشین تو کیست؟ که پرسد؟ که جوید؟ که فرمان دهد؟ وگر زنده ای کین پسندیده نیست

مگر صخره های سپهر بلند ،که بودند روزی به فرمان تو،سر از امر و نهی تو پیچیده اند

مگر مهر و طوفان و آب ایخدای،دگر نیست در پنجهء پیر تو،که گویی بسوز و بروب و برآی

گذشت، آی پیر پریشان بس است،بمیران که دونند و کمتر ز دون،بسوزان که پستند و زانسوی پست

یکی بشنو این نعره خشم را،برای که برپا نگه داشتی زمینی چنین بی حیا چشم را؟

گر این بردباری برای منست،نخواهم من این صبر و سنگ تو را،نبینی که دیگر نه جای منست؟

از این غرقه در ظلمت و گمرهی،از این گوی سرگشتهء ناسپاس،چه مانده است جز قرنهای تهی؟

گران است این بار بر دوش من،گرانست،ز پاس شرم و شرف بفرسود روح سیه پوش من

خدایا غم آلوده شد سینه ام،پر از خشم و خونست و درد و دریغ،دل خستهء پیر و دیوانه ام

 

 

مرحوم مهدی اخوان ثالث