اینروزهای من...
همیشه منتظریم مناسبتی شود تا از کسی یاد کنیم وگرنه آنقدر در نه توی ذهنمان پنهانش میکنیم که باستان شناسان آینده هم به فسیلشان دسترسی پیدا نمیکنند و من میخواهم اینبار از خودم بنویسم. از خود خودم.
نوجوانی بیش فعال که بعدها مدارج ورزشی اش بیش از کارآمدی تحصیلی اش شد ولی هیچگاه این بیش فعال بودن دست از سر این یاغی مدرن برنداشت.
روزها به سرعت میگذشت، به همان روشی که قرن ها میلیونها نفر را تولید کرده بود و بالطبع میلیون ها نفر را نابود.
به حاشیه نرویم...
ایام به نوجوانی رسید و آشنایی با "تفکر" که ایکاش هیچگاه این اتفاق نامیمون نمی افتاد که به گفته ی بزرگی گوساله آمدن و گاو رفتن بهترین خط سیر زندگیست.
کم کم هنجارها شکست و شریعتی جایش را به سارتر داد و پوپر جای کافکا را گرفت تا تریسی و اسکاول شین هیچگاه اجازه ی عرض اندام هم پیدا نکنند ، چرا که زندگی واقعیت بود و نه خیال.
....................
این نقطه چین ها را ۲ صفحه دیگر از همین مهملات ببینید و چون مردم اینروزها کم حوصله که هیچ ، بی حوصله شده اند و از خواندن رانده. پس حذفشان میکنم تا خوانندگان کمتری را از دست بدهم.
اینروزها به هدایت رسیده ام با همان بوی تعفنی که از زندگی حس میکرد. شاید مشامش را به من درمانده هدیه داده است تا بوی کریه زنده بودن را از عمق جانم حس کنم.
اینروزها احوال خوشایند عام پسندی ندارم و بیشتر سعی میکنم در این جنگل زنده باشم تا این ساعت شنی که برای هر کس تنها یکبار زمان را نشان میدهد فرصتش به اتمام برسد.
این پست یادگار بماند پیشتان تا اگر فرصتی شد باز کمی با هم گپ بزنیم.
برای آنانکه مفهوم پرواز را نمیفهمند هر چقدر اوج بگیری کوچکتر میشوی