قصه تازه ای نمیشنوید حرفهایم دوباره تکراریست
فصل اندیشه های سبز گذشت نوبت فصلهای بیکاریست
گفته بودم به کوچه ها برویم، تا کمی وا شود دلت اما
غافل از اینکه وقت دلتنگی همه شهر چار دیواری ست
ها! ببخشید ساعت چند است؟ وای بر من دوباره یادم رفت
ساعت ما شبیه مردم شهر سالها بین خواب و بیداریست
نکند مثل شهرهای قدیم زیر آوار خواب گم شده ایم
سعی کن باستان شناس عزیز جای خوبی برای حفاریست
گاهی البته چیزهای قشنگ مینوازند چشم خاطره را
مثلاْ روی شیب سرسره ها غفلت کودکانه ای جاریست
ولی آدم بزرگ ها انگار ناگزیر از تبسمی تلخند
مثل شعری که در تکلف وزن مملو از واژه های ناچاریست
خستهِ بیهوده ِ بی هدف ِ حیران ِ شهر در ازدحام می لولد
تهمت زندگی به این تصویر می توان گفت ساده انگاریست
من کمی عشق خواستم آیا انتظار زیادی از دنیاست؟
قیس هم یک زمان همین را خواست شاید این یک جنون ادواریست
برای آنانکه مفهوم پرواز را نمیفهمند هر چقدر اوج بگیری کوچکتر میشوی