ديگر نديدمت،‌ نه در باد و نه در فانوس
ديگر نديدمت، نه بر پلک پروانه و نه در تخيل شبنم

ديگر نديدمت، نه در صبحی از پی شب و

نه در شبی از غروبِ همان روز بی‌رويا که فرداش آدينه بود
.
عجيب است، چشمهای همه‌ء مردگان مرا می‌نگرند
.
چشمهای همه‌ء مردگان، همزادانِ ستاره‌اند
.
دريغا سوسوی منتظر! بلکه تو از خود من،

به اشاره نامی را زمزمه کنی،

ورنه نمی‌توانمت شناخت
!
چشمهای همه‌ء مردگان، همزادانِ ستاره‌اند،


من از ميان همه‌ء شما، منتظر کسی بودم، که نيامد
!
به گمانم دريا، چشمی برای گريستن نداشت،

ورنه آن پرندهء بی ‌جفت

به جای نَمِ يکی قطره‌ء باران

چشم به راه دو ديده‌ء من از دريا نمی‌گريخت