ديگر نديدمت، نه در باد و نه در فانوس
ديگر نديدمت، نه بر پلک پروانه و نه در تخيل شبنم
ديگر نديدمت، نه در صبحی از پی شب و
نه در شبی از غروبِ همان روز بیرويا که فرداش آدينه بود.
عجيب است، چشمهای همهء مردگان مرا مینگرند.
چشمهای همهء مردگان، همزادانِ ستارهاند.
دريغا سوسوی منتظر! بلکه تو از خود من،
به اشاره نامی را زمزمه کنی،
ورنه نمیتوانمت شناخت !
چشمهای همهء مردگان، همزادانِ ستارهاند،
من از ميان همهء شما، منتظر کسی بودم، که نيامد !
به گمانم دريا، چشمی برای گريستن نداشت،
ورنه آن پرندهء بی جفت
به جای نَمِ يکی قطرهء باران
چشم به راه دو ديدهء من از دريا نمیگريخت
+ نوشته شده در ۱۳۸۹/۰۲/۲۰ ساعت توسط حمید آفتاب
|
برای آنانکه مفهوم پرواز را نمیفهمند هر چقدر اوج بگیری کوچکتر میشوی