دیشب خیلی دیر شده بود و خوابم نمیبرد.نمیدونم چرا هر چی چشمامو به هم فشار میدادم کمتر احساس خواب آلودگی میکردم.حس عجیبی  داشتم.بالاخره با مکافات خوابیدم.و همین باعث یه داستان تازه واسم شد.

توی یه کابوس تازه گیر افتاده بودم.فرار و فرار و فرار

به یه بیابون رسیده بودم و تا کیلومترها کویر بود و کویر و هنوز تعقیب کننده ها دنبالم بودن

جایی واسه پنهان شدن نبود. مستاصل شده بودم که یوقت یه دست روی شونه ام نشست. خیلی ترسیده بودم ولی خوب که نگاه کردم چهره بابام واضح و واضحتر شد

مدت زیادی نیست که بابام از بین ما رفته ولی باز مثل همیشه در آخرین دقایق بدادم رسید(آخه اون واسه مرد شدن من  همیشه منو تا آخرین دقایق نگاه میکرد و وقتی درمونده میشدم کمکم میکرد)

دستمو گرفت و با پروازش منو به آسمونا برد. از خواب که پریدم نه اثری از بابام بود و نه اون بیابون و نه اون ترس ولی یه شوق توی دلم جوونه زده بود.  شوق پرواز.